معنی بدست آمدن

حل جدول

بدست آمدن

حصول، کسب

لغت نامه دهخدا

بدست

بدست. [ب َ دَ / ب ِ دَ] (اِ) بلست. (فرهنگ فارسی معین). وجب. شبر. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء). وجب که گشادگی پنج انگشت یک کف دست باشد. شبر. (انجمن آرا) (از آنندراج). از سر انگشت کوچک تا سر انگشت نر. بالشت. «بهندی ». (از غیاث اللغات). به اندازه ٔ نوک ابهام تا نوک انگشت کهین چون پنجه تمام گشاده باشد. شبر. وجب. اِلب. (یادداشت مؤلف):
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
همی گشت بر گرد آن شارسان
بدستی ندید اندر آن خارسان.
فردوسی.
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بدستی جای بر جولان کند چون بابزن.
منوچهری.
و دوری میان ایشان مقدار بدستی چرب تر. (التفهیم).
ز زخم تیر تا پای خداوند
بدستی مانده بد یا نیز کمتر.
ازرقی.
رهی دراز بگشتم که اندران همه راه
ز فر شاه ندیدم یکی بدست خراب.
مسعودسعد.
آفتاب ای عجب حواصل شد
که به سرماش جست بازاری
گر بیابم در این زمان بخرم
من بدستی ازاو بدیناری.
مسعودسعد (دیوان ص 499).
درازی او سه بدست و چهار انگشت بود. (نوروزنامه). سه بدست و نیم درازای او و چهارانگشت پهنا. (نوروزنامه). هر خشتی یک گز و نیم بطول و همین قدر عرض و چند یک بدست سمک آن. (مجمل التواریخ و القصص). هر شخصی [از سد یأجوج و مأجوج] چند بدستی و نیم بیش نبودند. (مجمل التواریخ و القصص).
محمود سومنات گشای صنم شکن
از غرو سی گزی بسنان زره گذار
این مرتبت نیافت که محمود تاج دین
از یک بدست کلک بریده سر نزار.
سوزنی.
نبود از تصرف تو برون
یک بدست از زمین نه مُلک و نه مِلک.
سوزنی.
این سرا بمیراث بمن رسیده و ده بار عمارت فرمودم و بدست پیمودم از این نشانی ندیدم. (راحه الصدور).
گرز گور خودش خبر بودی
یک بدست از سه گز نیفزودی.
نظامی.
ز خرما بدستی بُوَد تا به خار
که این گلشکر باشد آن ناگوار.
نظامی.
آب کز سر گذشت در جیحون
چه بدستی چه نیزه ای چه هزار.
سعدی (صاحبیه).
بدستی را که در مشتی نگنجد
چو انگشتی فروبرده بمانم.
سعدی (از فرهنگ سروری).
- یک بدست از بالای سر کسی کم کردن، سر او بریدن. (یادداشت مؤلف): و اگر پیش از نماز شام این تمام نکرده باشی یک بدست از بالاء تو کم کنم. یقطین بگریست. (مجمل التواریخ و القصص).


دل بدست

دل بدست. [دِ ب ِ دَ] (ص مرکب) عاشق هرجایی. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).


نیم بدست

نیم بدست. [ب ِ دَ] (اِمرکب) نیم وجب. نصف شبر. (ناظم الاطباء). الفتر. (دستورالاخوان). || بالش کوچک. (ناظم الاطباء).


آمدن

آمدن. [م َ دَ] (مص) جیاءه. جیئه. اتو. اَتْی. اتیان. اَتْوَه. جَی ْء. (دهار). مَجی ٔ. ایاب. قدوم. مقابل رفتن و شدن و ذهاب:
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آلغده پیش.

رودکی.

بدینجای از بهر او آمدم
بکینه همی جنگجو آمدم.

فردوسی.

سوی بیشه ٔ شهر چین آمدند
به آمل بروی زمین آمدند.

فردوسی.

با نعمت تمام بدرگاهت آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم.

فاخری (از فرهنگ اسدی، خطی).

شاهد که با رفیقان آید بجفا کردن آمده است. (گلستان). || شنیده شدن بوی. استشمام رائحه. مشموم شدن. برخاستن. منتشر گردیدن. ساطع بودن. فائح گشتن. مرتفع گردیدن بوی. نفح. نفاح. فوح. دمیدن بوی. دمیده شدن عطر و جز آن:
از گیسوی او نسیم مشک آید
وز زلفک او نسیم نسترون.

رودکی.

از زلف تو بوی عنبر و بان آید
زآن تنگ دهان هزار چندان آید.

فرخی.

ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ.

عنصری.

از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک.

طیان.

چه سود چون همی ز تو گند آید
گر تو به نام احمد عطاری.

ناصرخسرو.

|| شدن. گشتن. گردیدن:
ازیرا کارگر نامد خدنگم
که بر بازو کمان سام دارم.

بوطاهر.

دانی که دل من که فکنده ست بتاراج
آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج.

دقیقی.

که یزدان پاک ازمیان گروه
برانگیخت ما را [فریدون] ز البرز کوه
بدان تا جهان از بد اژدها
بفرمان و گرز من آید رها.

فردوسی.

بیامد خرامان و بردش نماز
ببر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر
نیامد ز دیدار آن شاه سیر.

فردوسی.

نهان بود چند از دم اژدها
نیامد بفرجام هم زو رها.

فردوسی.

که روی زمین از بد اژدها
بشمشیر کیخسرو آمد رها.

فردوسی.

قلم بساعتی آن کارها تواند کرد
که عاجز آید از آن کارها قضا و قدر.

فرخی.

نامه ها نبشته آمد و نسخت پیش برد [استاد عبدالغفار]. (تاریخ بیهقی). لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وی اینجا بحاضر آید. (تاریخ بیهقی). آنچه از خزانه برداشته اند... بدین معتمد سپارد تا بدان واقف شده آید. (تاریخ بیهقی). باید نسخت آنچه با کدخدایش بگوزگانان فرستاده است از خزانه بدین معتمد داده آید. (تاریخ بیهقی). فصلی بخط ما در آخر آن است که عبدوس را فرموده آمد. (تاریخ بیهقی). و مصرح گفته آمده است که اگر آنچه مثال دادیم بنزد وی آن را امضا نباشد... ناچار ما را باز باید گشت. (تاریخ بیهقی). خواستم [سلطان مسعود] این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید. (تاریخ بیهقی). چون از سرای عدنانی بگذشته آید باغیست بزرگ. (تاریخ بیهقی). آنچه فرمودنی بود در هر باب فرموده آید. (تاریخ بیهقی). و خمارتاش حاجب را نیز فرموده آمد. (تاریخ بیهقی). از چند سال باز گریخته از برادر بمکران نشانده آید. (تاریخ بیهقی). و امید می داشتیم که مگر سلطان مسعود وی [امیرمحمد] را بخواند سوی هرات و روشنائی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی). و وی را آرزوهای دیگر خیزد چنانکه فاداده آید یک ناحیت که خواست. (تاریخ بیهقی). قوت پیغمبران معجزات آمد یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند. (تاریخ بیهقی). و سه روز تعزیت ملکانه برسم داشته آمد. (تاریخ بیهقی). رسولی نامزد کرد سوی بوجعفر پسر کاکو علاءالدوله و فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین بشفاعت نامه ای نوشته بود تا صفاهان بدو بازداده آید. (تاریخ بیهقی).
زمین آمد از اختران بهره مند
هم از هر سه ارکان ز چرخ بلند.

اسدی.

گهرچهره شد آینه شد نبید
که آید در او خوب و زشتی پدید.

اسدی.

نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها
نه شیر و نه دیو و نه نر اژدها.

اسدی.

هر وعده و هر قول که کرد این فلک و گفت
آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور.

ناصرخسرو.

ز مهر و کین تو ای کوه کین و مهر، جهان
توانگر آمد چون کوهسار از آتش و آب.

مسعودسعد.

و کس ندانست که آن تیر از کجا آمد هرچند تجسس کردند پدید نیامد. (نوروزنامه). و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کرده آمد. (نوروزنامه). تدبیرهاش خطا آمد. (نوروزنامه). در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید. (نوروزنامه). و مثال این هم چنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد. فرجی بدو راه یابد و در باقی عمر از کسب فارغ آید. (کلیله و دمنه).و اگر مدت مقام دراز شود و بزیادتی حاجت افتد بازنمای تا دیگر فرستاده آید. (کلیله و دمنه). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنه). اما کاه که علف ستور است خود بتبع حاصل آید. (کلیله و دمنه). چند فائده ایشان را اندر آن حاصل آمد. (کلیله و دمنه). مرا بکشید که از گوشت من هریسه نیکو آید. (چهارمقاله). من که باکالنجارم تا بوقت اسفار سَبَقها بخواندیمی و در پی او نماز کردیمی و تا بیرون آمدمانی هزار سوار از مشاهیر و معاریف و ارباب حوائج و اصحاب عرایض بر در سرای او گرد آمده بودیمی. (چهارمقاله). و معلوم شد که جگر بط چون پر طاوس وبال او آمد. (مرزبان نامه). تا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی. (گلستان). نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب خیره رای. (گلستان).
بهمه حال اسیری که ز بندی برهد
سرخ روتر ز امیری که گرفتار آید.

سعدی.

بسمع رضا مشنو ایذای کس
و گر گفته آید بغورش برس.

سعدی.

و در افعال مرکبه ٔ ذیل نیز همه جا آمدن شدن باشد: باز جای آمدن. بخشم آمدن. پدید آمدن. پر آمدن (قفیز). پیدا آمدن. خواستار آمدن. رها آمدن. ستوه آمدن. سودمند آمدن. شاد آمدن. غالب آمدن. کارگر آمدن. کم آمدن. گرد آمدن.
|| کرده شدن:
ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد
دشمنْت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.

مکی.

k00l) _rbیکی چون معبد مطرب دویم چون زلزل رازی rbسیم چون ستّی زرین چهارم چون علی مکی.rbnaps ssalc='tnedni'منوچهری.naps/rb"> a/> rb>یکچندی بود مال را طلب آمد از سبکری، و سبکری دانست که چندان مال ممکن نگردد بحاصل آوردن. (تاریخ سیستان). || رفتن _ (:


دست آمدن

دست آمدن. [دَ م َ دَ] (مص مرکب) بدست آمدن. حاصل شدن. یافت شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). پیدا شدن و حاصل گشتن. (ناظم الاطباء):
دست ناید بی درم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان.
مولوی.
- به دست آمدن، در اختیار قرار گرفتن. نصیب شدن: دین و دنیا وی را بدست آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
هرگز اندیشه نکردم که توبا من باشی
چون بدست آمدی ای لقمه ٔ از حوصله بیش.
سعدی (کلیات ص 492).
|| عمل آمدن. || صادر گشتن. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

بدست شدن

(بِ دَ. شُ دَ) (مص ل.) بدست آمدن، حاصل شدن.


بدست

(بَ دَ) (اِ.) وجب.

فرهنگ عمید

بدست

فاصله بین سر انگشت کوچک تا سر انگشت بزرگ درحالی‌که انگشت‌ها از هم باز باشد، وجب، اندازۀ دست،

مترادف و متضاد زبان فارسی

بدست

شبر، وجب

فارسی به آلمانی

فارسی به عربی

بدست

من قبل

فرهنگ فارسی هوشیار

بدست

(اسم) وجب شبر.


گیر آمدن

(مصدر) بدست آمدن: امروز مبلغی پول گیرم آمد، گرفتار شدن.


آمدن

(مصدر) (آمد آید خواهدآمد بیا آینده آمده) رسیدن فرارسیدن اتیان ایاب قدوم مقابل رفتن شدن، شدن گشتن گردیدن، سر زدن صادرشدن واقع شدن، گذشتن سپری شدن، اصابت کردن رسیدن، گنجیدن، پدیدار گشتن مرئی شدن، نمودن احساس گردیدن، پرداختن مشتعل گشتن، تولید شدن زادن، باز گشتن مراجعت کردن، ظاهر شدن تدریجی تصویر روی شیشه یا کاغذ در دوای ظهور، متناسب بودن برازنده بودن: این لباس به شما میاید، حرکت دادن و جنبانیدن و اشاره کردن بناز و غمزه یا شوخی و بیشرمی: چشم و ابرو آمدن گردن آمدن.

معادل ابجد

بدست آمدن

561

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری